آه....بردیوار سخت سینه ام گویی
ناشناسی مشت میکوبدبازکن در.....اوست
من به خودآهسته میگویم بازهم رویا آن هم اینسان تیره ودرهم باید از
داروی تلخ خواب عاقبت برزخم بیداری نهم مرحم،
میفشارم پلکهای خسته را برهم....
لیک بردیوار سخت سینه ام باخشم ناشناسی مشت میکوبدبازکن
در...اوست؛
دامن از آن سرزمین دور برچیده
ناشکیبادشت هارادرنور دیده
بازکن در...اوست
آسمان هارابه دنبال تو گردیده
درره خود خسته وبی تاب یاسمن هارا به بوی عشق بوییده
بالهای خسته اش را درتلاشی گرم
هرنسیم رهگذر بامهر بوسیده بازکن در....اوست
اشک حسرت مینشیند برنگاه من رنگ ظلمت میدود در رنگ آه من؛من
لیک باخشم میگویم:
بازهم رویاآن هم اینسان تیره ودرهم؟.....؟!
باید از داروی تلخ خواب عاقبت برزخم بیداری نهم مرحم
میفشارم پلک های خسته رابرهم.....
فروغ فرخزاد
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:باشه عزیزم پیداش میکنم حتما